شعر

جز بی خبری در همه عالم خبری نیست
فریاد مکن داد مزن دادگری نیست
صد شکر که جستم گذر بی خبری را
یعنی شدم آگاه که اینجا خبری نیست
از بی هنران این هنر طرفه بیا موز
بیدردشو ای جان غم و حسرت هنری نیست
گر مهرو وفا نیست در این دایره مخروش
میسازبه خرمهره که درو گهری نیست
چون مست شوم هر دوجهانم به سبویی
جمشید هم اینجا به جز از رهگذری نیست
بر پاره گلیم من درویش بیارام
کاین عیش سزاواربه هر تاجوری نیست
این کنج قفس کشت مرا با که توان گفت
در فصل گلم آرزوی بال وپری نیست
آیا پس این پرده بود بازی دیگر؟
یا چون گذری شام عدم را سحری نیست؟
بودا به جز از خونجگر دربدری نیست
عیسی به جز از ساده دل بی پدری نیست
من مستم ومستان سخن راست بگویند
امروزطرب کن که ز فردا اثری نیست
افسانه دراز است سر زلف بتی گیر
کاین عمرعمادابجزازشوروشری نیست
حق است به یا دتو کنون جام بگیرند
که امروززتو عاشق شوریده تری نیست

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست
گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید
چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست
اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست
ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست
گر به سرحد جنونت ببر عشق عماد
بی‌وفایی و وفاداری جانانه یکیست


شعر ۲

     می رسد روزی

 

 می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی 
                
                        می رسد روزی که احساس مرا باور کنی

   می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
 
                         خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی

   می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار

                         نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی

   می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی

                         بوته های وحشی گل را ز غم پرپر کنی

  می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من

                          آن زمان احساس امروز مرا باور کنی