جدید داستان



اتاق خالیست
و سرد
مثل یخچالی که بو گرفته
و من , پشت لختم را لمانده ام به دیوار
دیوار هم لمیده به من
پشت به پشت
سرد سرد
آدم که تنها باشد , غصه ها مثل مورچه از سر و تنش بالا می روند
هی گاز می گیرند
مورچه های زرد تیره با کله های بزرگ
پشتم را می سابم به دیوار
پشتم می خارد
...
چیزی نمی خواستم از تمام دنیا
دنیای به این بزرگی
دنیای قد تمام قبرستان ها و زایشگاه ها
و چیزهایی که بینشان است
می خواستم کمی قدم بزنم با او
با اوکه مهربان بود و لبخند , روی لبانش چسبیده بود و حتی
با بوسه های محکم هم از لبانش جدا نمی شد
گرچه من هیچوقت نشد لبانش را محکم ببوسم
بوسه های من مثل سایش نسیم بود بر گلبرگ گل سرخ
ترس دائمی من از آسیب به ظرافت هایش
جسارتم را سر به زیر کرده بود
....
او , کسی نبود که بتوانم نخواهمش
او , عصاره خواسته های من بود
دست هایش مثل دستان دخترکی بود که نمی خواست هیچگاه گم شود
و من خوب بلد بودم , چگونه دست هایش را بفشارم که تنش را لذتی گرم و سرشار فرا گیرد
نه زیاد , نه کم
سرش با آن گیسوان مواج و نرم , که بوی بید مشک کنار رودخانه ها را میداد , امانتی بود روی شانه ام
که سنگین که نبود هیچ , مرا هم سبک می کرد
صورتم لابه لای گیسوانش که گم میشد
گم میشدم
نیست می شدم درتمام هستی ام
و او , آرام واژه هایی را زمزمه می کرد
شبیه لالایی
شبیه ترانه هایی که کودکان وقت بازی می خوانند
و من دلم می خواست
بخوابم
از آن خواب های طلایی
از آن خواب های خوش
...
نجواهایمان ساده نبود
ساکت بود
ساکت بودنمان تهی نبود
سرشار بود
نگاهمان پل بود
و حرف هایمان اشاره
سرانگشتان او همیشه خوب رگ خواب مرا می جست
و من , در گرماگرم بازوانش ,
قهرمان تمام داستان هایی بودم
که کتابهایش را خوانده بود
و می دانستم
می پرستدم
نه آنگونه که خدا را
آنگونه که مرا , و فقط مرا و من اورا
....
دوست داشت کشیده شود
در آغوشم
مثل نقش رنگین کمان
در دل آسمان,
وسیع بودم
تنها برای او
و اندازه بود
تنها برای من ,
عشقبازیمان
مثل سایش آب رودخانه بود
بر سنگ
او بر من
و من بر او
و هر دو چشممان به سوی بی انتهایی دریایی ناتمام
از عشقی آکنده
آبی و گرم
سرشار از ماهی های کوچک قرمز
سرشار از بوسه های مواج
...
زیبایی
وصف ناشدنیست
و او
وصف ناشدنی بود
نه مثل زیبایی
که فراتر از آن
چیزی شبیه هیچ
هیچی شبیه تمام
تمامی که ناتمامش نبود برای من
...
خدا نکند عادت کنم به گفتن
بود , رفت , حیف
نمی دانم معنایشان را
گنگ است
گنگ است و آزارم میدهد
یک استکان چای ریخته ام برایش
که بیاید
و دستهایم
که ته مایه حرارت وجودم را دمیده ام در آن
بر گرد استکان چای
که مبادا
چای سرد شود
آخر او , چای سرد دوست نداشت
ومن , دانه دانه حبه های قند را
تعارفش می کردم و او
بچه گانه و سبک , می خندید
می آید مگر نه ؟
راه را خوب بلد است
و چای هم که داغ است
تا وقتی که من زنده باشم واو
چای داغ دوست داشته باشد
و مرا
...
مورچه ها همه اتاق را پر کرده اند
پلک هایم سنگین است
می ترسم از خواب
می ترسم از کابوس مردن لابه لای مورچه ها
می ترسم از اینکه چای سرد شود
و تنم
و او .. هنوز نیامده باشد
عادت نمی کنم به واژه های تلخ
تا او هست
شیرینم
او هست
و من , سرشارم از حبه های قند
از دور دست ها صدای خنده اش را می شنوم
و زمزمه اش را
شاید
برای گوشی دیگر
که نزدیک لبهای سرخش
به کمین شکار واژه هایش ایستاده
و او , مثل آنوقت ها
ترانه می خواند
و لابه لای ترانه هایش
ریز
می خندد
...
رنگ پوستم پریده
مثل تمام خواب خوشم
مثل گنجشکی که همیشه روبروی پنجره اتاقم با جفتش قرار می گذاشت
چیزهای خوب زود می پرد
و وقتی هم پرید
اوج می گیرد تا آن دور ها , دور تر از انتهای کوچه
دور تر از انتهای آسمان
از استکان چای , بخار بلند می شود
و من
اوج می گیرم به سقف اتاق
به جایی که ترک های نمناک دارد
و سوراخ هایی ریز برای عبور
اولین باریست که پرواز را نمی خواهم
کاش می شد قدم بزنم
با او
و هر دو
و شاید او بر شانه هایم
پرواز کنیم
اما
دیگر انگار
چای
سرد شده است
افسوس
می دانم او
چای سرد
دوست ندارد
و
مرا
نیز ....
..

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .

 

 



با سلام ,
خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم
خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت
خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم
ما توی خانه مان دو تا اتاق داریم
یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است
یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ
دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آورده
یک کمد که همه چیزمان همان توست
آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتش
ما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریم
خداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید
ما چیز زیادی نمی خواهیم
خدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه
خیلی چیز بدیست
خداجان , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,
اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,
ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جان
الان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,
چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند
خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید
اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود
خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان
الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم
خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم
خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند
تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است
خوش به حالش
خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود
چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراح
خداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان است
خدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رود
ولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنند
راستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,
یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,
حتما خوشمزه هم هست , نه ؟
تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد
بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد ,
خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,
راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام
همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید ,
خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است
ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم
ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خرد
ما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی
خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم
ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم
خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم
تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم
من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم
تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها ,
شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم
خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده
صبر کن ...
آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم ,
خدا جان جوابم را بده ,
فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,
چون ما زبانمان خوب نیست هنوز
آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید
هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید
حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,
آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است
اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنید
خب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد
خداجان مهربان ,
اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد
دست مهربانتان را از دور می بوسم
راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت
باز هم دست و پایتان را می بوسم
منتظر جواب و کلیه می مانم
دستتان درد نکند

بنده کوچک شما , صادق


...
خواست دکمه سند را بزند
دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی می رفت
یهو کامپیوتر خاموش شد
خشکش زد
- اااااا
صدایی از پشت سرش گفت :
- اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بالا
اسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد
دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود
یه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش
بلند شد
پول رو داد و از کافی نت زد بیرون
توی راه خودشو دلداری می داد
- دوهفته دیگه باز میام ...
- باز میام ...


پدیده تلفن زدگی جوانان

بررسی پدیده تلفن زدگی در جوانان

«به محض اینکه دخترم به خانه می آید، هنوز کیفش را روی زمین نگذاشته تلفن زنگ می زند. چند دقیقه بعد، صدای زنگ موبایلش از داخل کیفش شنیده می شود و چه کسی پشت خط است همکاسی اش که همین الان با او خداحافظی کرده بود نتیجه: نیم ساعت تمام با تلفن حرف می زند قبل از اینکه حتی به ما سلام کند.» بسیاری از پدر و مادرها با چنین سناریویی به خوبی آشنا هستند، آنها وقتی می بینند فرزندشان در اتاق در بسته اش با تلفن خانوادگی یا موبایل خود، با دوستانش از همه چیز و در واقع از هیچ چیز صحبت می کند، احساس نگرانی و حتی خشم می کنند. جر و بحث های همیشگی بر سر تلفن های همیشه اشغال و صورت حساب های نجومی برای بسیاری از خانواده هایی که فرزندان جوان دارند بسیار آشنا است.
هر چند والدین فکر می کنند که جوانشان به «تلفن زدگی» حاد مبتلا است اما به گفته روانشناسان این امر کاملا طبیعی است. در واقع این یعنی: فرزندشان جوان شده است. ددییه لورو Didieh Lauraut روانشناس و روانکاو بالینی عقیده دارد: «وقتی فرزندتان از شما تقاضای موبایل می کند و به خصوص زمانی که از آن استفاده می کند به شما خبر می دهد که وارد مرحله جوانی شده است» از زمانی که این وسیله اختراع شد، محبوبیت زیادی نزد جوان ها به خصوص دختران جوان پیدا کرد. اما آن زمان گذشت که تلفن وسیله لوکسی وسط سالن پذیرایی بود و کل خانواده در مکالمه تلفنی سهیم بودند. با گسترش موبایل و تلفن های بی سیمی، جوانان می توانند رشته ارتباط خود با والدین را قطع کنند. اکنون تلفن تبدیل شده است به وسیله ای شخصی و خصوصی
میشل شوویر Michel Chauviere، جامعه شناس عقیده دارد: «اگر تلفن چنین محبوبیتی نزد جوانان دارد، ابتدا به خاطر این است که جوان در این سن مرز بین نوجوانی و بزرگسالی، استقلال خود را تجربه می کند.» او می خواهد به این وسیله از والدین خود فاصله بگیرد در حالی که کاملا نزدیک آنان است. تلفن یک وسیله انتقالی است که امکان می دهد جوان یک ارتباط مستقل بدون حضور والدین برقرار کند. رمی بادوک Remi Badoak، مدیر انجمن سلامت جوانان و کارشناس مسائل اجتماعی عقیده دارد: «تلفن وسیله ای متناقض Paradoxical است. در عین حال که وسیله کنترلی در دست والدین است آنها می توانند همه جا با فرزندشان تماس بگیرند، وسیله ای است که می تواند برای جوان ها، عامل ارتباطات جدید اجتماعی باشد، آنچه برای جوانان بسیار مهم است. این ارتباطات اجتماعی از او در برابر احساس بیهوده بودن و برای کسی ارزش نداشتن، محافظت می کند.
کریستیان هافمن Christian Hoffman، روانشناس و روانکاو می گوید: «این ویژگی خاص دوران جوانی و نوجوانی است.» جدا شدن از دوستان برای آنها بسیار سخت است، زیرا جدایی در این سن همیشه ناراحت کننده است. آنها نیاز دارند مطمئن شوند که اوضاع با حرف زدن ادامه می یابد. ما در جهان امروز دچار آسیب های کلامی و قول های عملی نشده هستیم، اگر جوانان اغلب استفاده مداوم از تلفن دارند، به این دلیل است که: تلفن وسیله ای است برای حرف زدن و در یک کلام آنها نیاز دارند احساساتشان را بیان کنند.
ایوان دارولت هریس Yvandarault Harris زبان شناس برجسته عقیده دارد: بزرگسالان، مکالمات جوانان را «وراجی های بی پایان» می نامند که باید پایان ماه صورت حساب تک تک آنها را پرداخت کنند. آنها عصبی می شوند وقتی می بینند فرزندشان ۶ ساعت تمام با همکلاسی اش که فردا صبح او را می بیند، صحبت می کند آن هم مکالماتی مرموز که وقتی از او سئوال می شود: «این همه وقت چه می گفتید» اغلب نمی تواند پاسخ دهد. دارولت هریس که بر روی مکالمات تلفنی جوانان و نوجوانان پژوهش های دقیقی انجام داده اظهار می دارد: صحبت های تلفنی این گروه سنی همواره مرموز و اسرارآمیز است و هیچ کس از آنها سردر نمی آورد. اما اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم: بیشتر از اینکه دیالوگ و گفت و شنود باشد، غالبا تک گفتارهای طولانی و نوبتی است: زمانی که یکی حرف می زند، دیگری به خوبی گوش می کند. می توان از آن به عنوان گفت وگوی خصوصی نام برد، مانند نامه خصوصی، گفت وگوهایی که زندگینامه شخصی شان را از «الف تا ی» بازگو می کنند که در همه جای آن «من» نمود می کند. این گفت وگوها به نظر عجیب می آید زیرا در گفت وگوی مستقیم و رودررو با دوستان، هرگز روی نمی دهد.
متاسفانه این مکالمات محرمانه باعث رنجش والدین می شود. برخی پدر و مادرها در مورد این گفت وگوهای تمام نشدنی یا تکراری دچار وهم و خیال می شوند. عموما والدین احساس می کنند که آنها بین خودشان چیزهایی می گویند که نمی خواهند پدر و مادرهایشان بشنوند. دیوید لورو در این مورد می گوید: همیشه برای والدین دردناک است که احساس کنند فرزندشان از آنها فرار می کند. همچنین تلفن اغلب باعث بروز کشمکش های گاهی وخیم میان والدین و جوانان می شود به ویژه زمانی که صورت حساب را دریافت می کنند. در اینگونه موارد ضروری است که والدین چارچوب و حدودی را برای مکالمات تعیین کنند.
تلفن شاید ابزار گفت وگو و تبادل نظر باشد اما نباید ارتباط میان والدین و فرزندان را قطع کند: حتی می توان به وسیله آن صمیمی تر شد به شرط تعیین حداقل قوانین: مثلا هنگام گفت وگوهای خانوادگی یا زمان غذا خوردن نباید به تلفن جواب داد. پدر و مادرها نیز می توانند از تلفن برای صحبت کردن بیشتر با فرزندانشان بهره ببرند اما باید به حریم شخصی آنها احترام بگذارند. فقط کافی است هنگامی که فرزندشان در گوشه اتاقش با تلفن صحبت می کند، محترمانه از صحنه کنار بروند و البته پاورچین قدم بردارند

 

پدیده تلفن زدگی جوانان

بررسی پدیده تلفن زدگی در جوانان

«به محض اینکه دخترم به خانه می آید، هنوز کیفش را روی زمین نگذاشته تلفن زنگ می زند. چند دقیقه بعد، صدای زنگ موبایلش از داخل کیفش شنیده می شود و چه کسی پشت خط است همکاسی اش که همین الان با او خداحافظی کرده بود نتیجه: نیم ساعت تمام با تلفن حرف می زند قبل از اینکه حتی به ما سلام کند.» بسیاری از پدر و مادرها با چنین سناریویی به خوبی آشنا هستند، آنها وقتی می بینند فرزندشان در اتاق در بسته اش با تلفن خانوادگی یا موبایل خود، با دوستانش از همه چیز و در واقع از هیچ چیز صحبت می کند، احساس نگرانی و حتی خشم می کنند. جر و بحث های همیشگی بر سر تلفن های همیشه اشغال و صورت حساب های نجومی برای بسیاری از خانواده هایی که فرزندان جوان دارند بسیار آشنا است.
هر چند والدین فکر می کنند که جوانشان به «تلفن زدگی» حاد مبتلا است اما به گفته روانشناسان این امر کاملا طبیعی است. در واقع این یعنی: فرزندشان جوان شده است. ددییه لورو Didieh Lauraut روانشناس و روانکاو بالینی عقیده دارد: «وقتی فرزندتان از شما تقاضای موبایل می کند و به خصوص زمانی که از آن استفاده می کند به شما خبر می دهد که وارد مرحله جوانی شده است» از زمانی که این وسیله اختراع شد، محبوبیت زیادی نزد جوان ها به خصوص دختران جوان پیدا کرد. اما آن زمان گذشت که تلفن وسیله لوکسی وسط سالن پذیرایی بود و کل خانواده در مکالمه تلفنی سهیم بودند. با گسترش موبایل و تلفن های بی سیمی، جوانان می توانند رشته ارتباط خود با والدین را قطع کنند. اکنون تلفن تبدیل شده است به وسیله ای شخصی و خصوصی
میشل شوویر Michel Chauviere، جامعه شناس عقیده دارد: «اگر تلفن چنین محبوبیتی نزد جوانان دارد، ابتدا به خاطر این است که جوان در این سن مرز بین نوجوانی و بزرگسالی، استقلال خود را تجربه می کند.» او می خواهد به این وسیله از والدین خود فاصله بگیرد در حالی که کاملا نزدیک آنان است. تلفن یک وسیله انتقالی است که امکان می دهد جوان یک ارتباط مستقل بدون حضور والدین برقرار کند. رمی بادوک Remi Badoak، مدیر انجمن سلامت جوانان و کارشناس مسائل اجتماعی عقیده دارد: «تلفن وسیله ای متناقض Paradoxical است. در عین حال که وسیله کنترلی در دست والدین است آنها می توانند همه جا با فرزندشان تماس بگیرند، وسیله ای است که می تواند برای جوان ها، عامل ارتباطات جدید اجتماعی باشد، آنچه برای جوانان بسیار مهم است. این ارتباطات اجتماعی از او در برابر احساس بیهوده بودن و برای کسی ارزش نداشتن، محافظت می کند.
کریستیان هافمن Christian Hoffman، روانشناس و روانکاو می گوید: «این ویژگی خاص دوران جوانی و نوجوانی است.» جدا شدن از دوستان برای آنها بسیار سخت است، زیرا جدایی در این سن همیشه ناراحت کننده است. آنها نیاز دارند مطمئن شوند که اوضاع با حرف زدن ادامه می یابد. ما در جهان امروز دچار آسیب های کلامی و قول های عملی نشده هستیم، اگر جوانان اغلب استفاده مداوم از تلفن دارند، به این دلیل است که: تلفن وسیله ای است برای حرف زدن و در یک کلام آنها نیاز دارند احساساتشان را بیان کنند.
ایوان دارولت هریس Yvandarault Harris زبان شناس برجسته عقیده دارد: بزرگسالان، مکالمات جوانان را «وراجی های بی پایان» می نامند که باید پایان ماه صورت حساب تک تک آنها را پرداخت کنند. آنها عصبی می شوند وقتی می بینند فرزندشان ۶ ساعت تمام با همکلاسی اش که فردا صبح او را می بیند، صحبت می کند آن هم مکالماتی مرموز که وقتی از او سئوال می شود: «این همه وقت چه می گفتید» اغلب نمی تواند پاسخ دهد. دارولت هریس که بر روی مکالمات تلفنی جوانان و نوجوانان پژوهش های دقیقی انجام داده اظهار می دارد: صحبت های تلفنی این گروه سنی همواره مرموز و اسرارآمیز است و هیچ کس از آنها سردر نمی آورد. اما اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم: بیشتر از اینکه دیالوگ و گفت و شنود باشد، غالبا تک گفتارهای طولانی و نوبتی است: زمانی که یکی حرف می زند، دیگری به خوبی گوش می کند. می توان از آن به عنوان گفت وگوی خصوصی نام برد، مانند نامه خصوصی، گفت وگوهایی که زندگینامه شخصی شان را از «الف تا ی» بازگو می کنند که در همه جای آن «من» نمود می کند. این گفت وگوها به نظر عجیب می آید زیرا در گفت وگوی مستقیم و رودررو با دوستان، هرگز روی نمی دهد.
متاسفانه این مکالمات محرمانه باعث رنجش والدین می شود. برخی پدر و مادرها در مورد این گفت وگوهای تمام نشدنی یا تکراری دچار وهم و خیال می شوند. عموما والدین احساس می کنند که آنها بین خودشان چیزهایی می گویند که نمی خواهند پدر و مادرهایشان بشنوند. دیوید لورو در این مورد می گوید: همیشه برای والدین دردناک است که احساس کنند فرزندشان از آنها فرار می کند. همچنین تلفن اغلب باعث بروز کشمکش های گاهی وخیم میان والدین و جوانان می شود به ویژه زمانی که صورت حساب را دریافت می کنند. در اینگونه موارد ضروری است که والدین چارچوب و حدودی را برای مکالمات تعیین کنند.
تلفن شاید ابزار گفت وگو و تبادل نظر باشد اما نباید ارتباط میان والدین و فرزندان را قطع کند: حتی می توان به وسیله آن صمیمی تر شد به شرط تعیین حداقل قوانین: مثلا هنگام گفت وگوهای خانوادگی یا زمان غذا خوردن نباید به تلفن جواب داد. پدر و مادرها نیز می توانند از تلفن برای صحبت کردن بیشتر با فرزندانشان بهره ببرند اما باید به حریم شخصی آنها احترام بگذارند. فقط کافی است هنگامی که فرزندشان در گوشه اتاقش با تلفن صحبت می کند، محترمانه از صحنه کنار بروند و البته پاورچین قدم بردارند