در فراق معشوق

در  فراق معشوق

 

 

در پای  پیکر بی جان و سرد عشقش نشست و شروع به شیون کرد

 

 باورش نمی شد به این زودی تنها و بی کس شده باشد دستش را

 

روی صورتش گذاشت تا شاید از این خواب وحشتناک بیدار شود

 

 ولی وقتی دستش رو برداشت باز هم با جسم بی جان معشوقش

 

 مواجه شد چشمانش توان دیدن نداشتند دستانش توان این را نداشت

 

 تا بتواند بار دیگر دستهای او را به گرمی بفشارد نمی توانست باور

 

 کند معشوقی که زمانی همه دار و ندار او در دنیا بود  اینک در میان

 

 انبوهی از تنهائی،  تنهایش گذاشته باشد تنهای تنها شده بود نمی

 

دانست باید چه بکند سرش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع کرد

 

به صدا کردن اوکه ای خدائی که معشقوق را برای عاشق آفریدی پس

 

 چرا معشوق مرا از من گرفتی سرش را روی خاک کشید و دوباره به

 

 سوی آسمان بلند کرد و این بار با فریادی رسا ترهمه فرشتگان

 

آسمان را برای بازگردان او به کمک خواست دیگر نمی دانست که

 

باید چه بکند گیج و سرگردان به دور معشوق خود چرخید سرش را

 

 روی پیکر سرد و بی جان او گذاشت و باز هم گریست

 

 

سینه ای که زمانی مرحم تمام دردهایش بود  حال سرد و بی حرکت

 

بود اینک شانه ای را از دست داده بود که زمانی همه امیدش به این

 

 بود که این شانه تکیه گاهی خواهد بود برای روزهای بس سرد و بی

 

 رحم حالا نه دلی مانده بود که بتواند برایش عقده دلش را بازگو کند

 

 نه شانه ای که بتواند در هنگام خستگی بر آن تکیه کند نه دستی که

 

بتواند از شوق مهر و عشق او را نوازش کند و نه لبی که از آن

 

سخنان شیرین و آواز دلنشین بشنود به راستی چه می باید کرد آیا

 

تقدیر همیشه برای عاشق اینگونه رقم خواهد خورد بار دیگر سرش

 

را به سوی آسمان بلند کرد و برای آخرین بار از او خواست که

 

فرشته اش را به او برگرداند

 

از او خواست که تنهایش نگذارد ناله اش دیگر به سوی خاموشی می

 

 رفت دیگر توان آن را نداشت که بتواند باز هم شیون کند ناگریز به

 

گوشه ای نشست و برای آخرین بار باز هم سرش را روی شانه بی

 

 جان او گذاشت اگر چه پیکری سرد و بی روح داشت ولی برای او

 

 هنوز همان شور عشق و امید موج می زد گریست طوری که تمام

 

مخلوقات متوجه او شدن از آنها می خواست که برایش کاری بکنند

 

ولی دست تقدیر چیز دیگری را برایش رقم زده بود نمی دانست که

 

باید چه بکند به راستی آیا او برای همیشه رفته بود ؟؟آبا تقدیر او

 

واقعا چنین شوم بود؟؟آیا این آخرین باری است که می توانست

 

معشوقش را در آغوشش سخت بفشارد برای آخرین بار است که می

 

توانست لبان پر مهر او را ببوسد

 

برای آخرین بار او را بوسید این آخرین باری است که میتواند قلب

 

معشوق را با تمام وسعت کنار گذارد قناری که در حال خواندن بود

 

 وقتی حال او را چنان دید دیگر صدایش صدای عشق نبود ضجه

 

عاشق بود او هم به همدلی دوست دیرینش می گریست

 

آواز می خواند ولی هیچ شوقی در آن نبود

 

آواز می خواند    ..... ولی آواز مرگ

 

سرود سر می داد   .... ولی نه سرود شادی

 

سرود جدائی

 

مانده  و بی کس برای آخرین بار او را بوسید و از او خداحافظی کرد

 

 هر چند قدمی که از او دور می شد قدمی دوباره به عقب بر می

 

داشت تا شاید که دوباره بتواند نور امیدی ببیند ولی حیف ...

 

نمی توانست باور کند که این وداع، وداع آخرین او خواهد بود

 

 چشمانش دیگر طاقت دیدن را نداشتند دیگر نمی توانست چیزی را

 

ببیند دنیا برایش مثل چراغی خاموش شد چشم که گشود و گرفتگی

 

 آسمان را دید دوباره یادش آمد که چه بر او گذشته

 

دوست نداشت که دیگر دنیا را ببیند به اطراف نگاهی کرد همه جا

 

تیره تار بود نور امیدش به راستی خاموش شده بود جسم نحیف خود

 

 را تکانی داد خواست دوباره پیش او برگردد

 

ولی پاهایش توان ایستادن را نداشتند به قاب عکسی خیره شد که توی

 

 طاقچه قلبش نهاده بود

 

لبخندی زد و به یاد او زندگی را ادامه داد هر چند که  بی او نمی

 

توانست همان عاشق دیرین باشد ولی با یادش می توانست هنوز هم

 

عاشق بماند

 

پس عاشق ماند ولی با معشوقی که دیگر برای همیشه در دل او مانده

 

بود.

 

بگذار که در فراق عشقش همچون شمع اشک از دیدگان بریزم

 

بگذار که از فراقش سیلی از خون از دیدگان خارج کنم

 

بگذار تا بگریم بگذار تا بگیرم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد