شعر

چه قد سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو  دزدیده
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی
و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت شوی،
حس کنی که هنوزم دوسش داری،
چه قد سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی امّا وقتی دیدیش
هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی...
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه
دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه،
امّا مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوسش داری !!!

فروغ

باد ما را با خود خواهد برد


در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست

ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد

 

حافظ

سینه مالامال درد است ،ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد ،خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدو گفت
صعب روزی ،بوالعجب کاری،پریشان عالمی

سوختم در چاه صبراز بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

خیز تا خاطر به آن ترک سمر قندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی

«حضرت حافظ»